اشتباهــــی... !

اشتباهــــی... !

...از عشـــــق که حرف می زنی یاد حبـــــابی می افتم که به تلنگری بند است
اشتباهــــی... !

اشتباهــــی... !

...از عشـــــق که حرف می زنی یاد حبـــــابی می افتم که به تلنگری بند است

قصه ی من...


قصه از غلط شروع شد

از یه اشتباه ساده
از یه خنده ای که گم شد
توی بغض بی اراده
دست تو یا دست تقدیر
گاهی ادم بد میاره
غصه از غلط شروع شد
من به تو ربطی نداره
سادگیمو تو شکستی
آینه ها دروغ نمیگن
تو ولی خودت نبودی
خود من بودی خود من
شاکیم اما نه از تو
از خودم لجم گرفته
از خودم که بیشتر از تو منو دست کم گرفته
مات ماتم زده از تو
تا ته قصه شکستم
تو به انتها رسیدی
من چمدونم و بستم
باورم میکنی یا نه؟
نمیدونم نمیدونم....
قصه از غلط شروع شد
اینو تو چشمت میخونم

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد