اشتباهــــی... !

اشتباهــــی... !

...از عشـــــق که حرف می زنی یاد حبـــــابی می افتم که به تلنگری بند است
اشتباهــــی... !

اشتباهــــی... !

...از عشـــــق که حرف می زنی یاد حبـــــابی می افتم که به تلنگری بند است

...


زخم نمیزنی به من که مبتلا ترم کنی...





شکوفه ی اندوه

شادم که در خیال تو می سوزم

شادم که در خیال تو می گریم

شادم که بعد وصل تو باز اینسان

در عشق بی زوال تو می گریم

پنداشتی که چون ز تو بگسستم

دیگر مرا خیال تو در سر نیست

اما چه گویمت که جز این اتش

بر جان من شراره ی دیگر نیست ...


   فروغ فرخزاد !


امروز...

امروز را به باد سپردم
امشب کنار پنجره بیدار مانده ام
دانم که بامداد
امروز دیگری را با خود می آورد
تا من دوباره آن را
بسپارمش به باد...

فریدون مشیری

یاد من باشد ... تنها هستم


دیر گاهی است در این تنهایی
رنگ خاموشی در طرح لب است
بانگی از دور مرا می خواند ،

لیک پاهایم در قیر شب است

رخنه ای نیست در این تاریکی 
در و دیوار بهم پیوسته
سایه ای لغزد اگر روی زمین
نقش وهمی است ز بندی رسته

نفس آدم ها
سر بسر افسرده است
روزگاری است در این گوشه پژمرده هوا
هر نشاطی مرده است

دست جادویی شب
در به روی من و غم می بندد
می کنم هر چه تلاش ،
او به من می خندد

نقش هایی که کشیدم در روز ،
شب ز راه آمد و با دود اندود
طرح هایی که فکندم در شب ،

روز پیدا شد و با پنبه زدود

دیر گاهی است که چون من همه را
رنگ خاموشی در طرح لب است
جنبشی نیست در این خاموشی
دست ها ، پاها در قیر شب است

 سهراب سپهری 

ماهی

ماهی همیشه تشنه ام

ای زلال تابناک!

یک نفس اگر مرا به حال خود رها کنی

ماهی تو جان سپرده روی خاک!

فریدون مشیری

نمرده ام که...

رفیق راهی و از نیمه راه می گویی
وداع با من بی تکیه گاه می گویی 
میان این همه آدم، میان این همه اسم
همیشه نام مرا اشتباه می گویی
به اعتبار چه آیینه ای، عزیز دلم
به هرکه می رسی از اشک و آه می گویی
دلم به نیم نگاهی خوش است، اما تو
به این ملامت سنگین، نگاه می گویی؟
هنوز حوصلهء عشق در رگم جاری است
نمرده ام که غمت را به چاه می گویی...!

...

ترک ما کردی برو همصحبت اغیار باش
یار ما چون نیستی با هر که خواهی یار باش
مست حسنی با رقیبان میل می خوردن مکن
بد حریفانند آنها گفتمت هشیار باش
آنکه ما را هیچ برخورداری از وصلش نبود
از نهال وصل او گو غیر برخوردار باش
گر چه می‌دانم که دشوار است صبر از روی دوست
چند روزی صبر خواهم کرد گو دشوار باش
صبر خواهم کرد وحشی در غم نادیدنش
من که خواهم مرد گو از حسرت دیدار باش...

تو را راندم!

مرابشکن
تورابااشک وخون از دیده بیرون راندم اخرهم
که تادرجام وقلب دیگری ریزی شراب ارزوهارا
بزلف دیگری اویزی ان گلهای صحرارا
مگوبا من….. مگو دیگراز هستی ومستی
توسرتا پاوفابودی
تو بادرد اشنا بودی
ولی ای مهربان من 
بگو اخر که از اول کجا بودی 
توای تنها امیدم
بی من از ان کوچه ها بگذر
مرایکدم بیاد اور
بیاد اور که میگفتم:
بیا امیدجان من
بیا تن را زقیدارزوهایش جداسازیم
بیا میعادخودرا برجهان دیگر اندازیم
من ان خودروگیاه وحشی صحرای اندوهم
که گلهای نگاه وخنده هایم بوی غم دارد
مراازسینه بیرون کن
ببر از خاطر اشفته نامم را
بزن برسنگ جامم را
مرابشکن ،مرابشکن
کنون از من بجا مشتی پراز اشیان مانده
واهی زیر سقف اسمان مانده
بیا اتش بزن این اشیان ،این بال وپر هارا
رها کن این دل غمگین وتنها را
بیاد اور که اکنون بی تو خاموشم
زخاطر ها فراموشم
ویک تک لاله وحشی ، بجای لاله برگور دل من
روشن است اکنون
تورا راندم 
که دست دیگری بنیان کند روزی بنای عشق وامیدت
شودامید جاویدت
توراراندم ولی هرگز مگو بامن
که اصلا معنی عشق ومحبت را نمیدانم
که در چشمان تو نقش غم ودردت نمیخوانم
تورا راندم
ولی ان لحظه گویی اسمان می مرد
جهان تاریک می شد،کهکشان می مرد
درون سینه ام ناله میزد:
بازکن از پای زنجیرم،که بگریزم،به دامانش بیاویزم
به او بااشک وخون گویم:مرو من بی تو میمیرم
ولی من درمیان های های گریه خندیدم
که تو هرگز ندانی 
بی تو یک تک شاخه عریان پاییزم
برای دیگری سرکن نوای عشق ومستی را.... 
بخوان در گوش جان دیگری اوای هستی را....

یاد تو...

با یاد دست های تو

هنگامه ی شکوفه ی نارنج بود و،منبا یاد دست های تو،
-سرمست-
تن را به آن طبیعت عطرآگین
جان را به دست عشق سپردم.
با یاد دست های تو،
ناگاه!
مشتی شکوفه را بوسیدم به سینه فشردم.
فریدون مشیری

یاد...

یاد...
دل خوشم با غزلی تازه، همینم کافی ست
تو مرا باز رساندی به یقینم. کافی ست!
قانعم، بیشتر از این چه بخواهم از تو
گاه گاهی که کنارت بنشینم کافی ست!
گله ای نیست، من و فاصله ها همزادیم
گاهی از دور تو را خوب ببینم کافی ست
آسمانی! تو در آن گستره خورشیدی کن!
من همین قدر که گرماست زمینم کافی ست
من همین قدر که با حال و هوایت گهگاه
برگی از باغچه ی شعر بچینم کافی ست
فکر کردن به تو یعنی غزلی شورانگیز
که همین شوق مرا، خوب ترینم کافی ست
استاد محمدعلی بهمنی