غصه مرا کشت!! وقتی دیدم.. دست به سینه ایستاده ای!! من تمام راه را..به شوقِ تو دویده بودم.
گآهی فَقط بوی یک عَطرش ،
یاد آوری ِ صِداش ،
خُوندن smsش ،
بَرای چند لحظِه...
باعِث میشِه دقیقاً اِحساس کنی...!
که قلبِت داره از تو سینه ات کَنده میشه...!
ازپنجره که بیرون را می نگرم
همه جا تو را می بینم ولی انگار...
خودت جای دیگری وسهم من از تو فقط تصویر توست!
بَدتَریــن جـ ـای ِ دلتَنـگیــ ـم ،
اونجـ ـاسـت کـ ـه پیشِ خودَم فکـــر میکنــَم
مَنـــو از یـــادش بـــُردهـ !!!
داستان من یکباره به فصل آخر رسیده است!!!
طوری که دلم حال یک عصر جمعه ی بارانی را دارد...
بار اولش که نیست! کار هر روزش است.
هر روز پر از دلتنگی و آشوب.
دلتنگ چه! بخدا که خودم هم نمیدانم!
نمیدانم چه کسی برایم دلتنگی آرزو کرده است...