اشتباهــــی... !

اشتباهــــی... !

...از عشـــــق که حرف می زنی یاد حبـــــابی می افتم که به تلنگری بند است
اشتباهــــی... !

اشتباهــــی... !

...از عشـــــق که حرف می زنی یاد حبـــــابی می افتم که به تلنگری بند است

امروز...

امروز را به باد سپردم
امشب کنار پنجره بیدار مانده ام
دانم که بامداد
امروز دیگری را با خود می آورد
تا من دوباره آن را
بسپارمش به باد...

فریدون مشیری

فراموش نمیشوی...

فراموش شدنی نیستی
مانند ماه
که باهیچ دستمالی
ازشیشه ی پنجره پاک نمیشود...

...میترسم

فقط برای یک بارهم که شده...
سکوتت را می شکستی....
آن وقت تمام رویاهای من تعبیر می شدند...
اگر تو حرف می زدی
ومن هم حرف می زدم
به تو می گفتم
که تمام خواب هایم
دست های ترا رو کرده اند...
می ترسم....
تا همیشه ساکت بمانی
وحرف دلم
حرف دلت...
عاقبت ناتمام بماند
میترسم...
تا همیشه ساکـــــــت بمانی
وخوابهای شیرین من
مثل عکس روی آب 
ازهم بپاشد...

افکارم...

این روزها دوباره افکارم به سوی تو پر میکشد...
سنگش نزن
تحمل کن!

...

آسمان می بارد...

به حرمت کداممان، نمی دانم...!!!

همین را می دانم که باران صدای پای اجابت است و خدا با تمام جبروتش ناز می خرد

پس نیاز کن !

شب که ماه میتابد...


هـَر چِقَدرَ هم که دور باشـ ــے!

شب کــہ ماه مــے تابــَد

به کِنآر پنجره بیا و نگِآه کِـن

دِلَم خوش اَست جایــــــے رآ مــے بینَم

کـــہ توهـــم

بـه آטּ نگاه میکنــے...