اشتباهــــی... !

اشتباهــــی... !

...از عشـــــق که حرف می زنی یاد حبـــــابی می افتم که به تلنگری بند است
اشتباهــــی... !

اشتباهــــی... !

...از عشـــــق که حرف می زنی یاد حبـــــابی می افتم که به تلنگری بند است

بوی عطرت

فکر کنم به بوی عطر تو حساسیت دارم ، 
همین که در ذهنم می پیچد ،
از چشمم اشک می آید …

یاد گرفته ام...

یاد گرفته ام که چگونــــه بی صدا بگریم !

یاد گرفتـــــه ام که هق هق گریه هایـــــم را با بالشم بــــی صدا کنم !

تو نگرانـــــم نشو !

همه چیز را یاد گرفتــــــه ام !

یاد گرفتـــــه ام چگونه با تو باشـــــم بی آنکه تو باشی

یاد گرفته ام ....نفس بکشــــــم بدون تو...

و بی یاد تو !

یاد گرفتـــــه ام که چگونه نبودنــــت را با رویای با تو بودن...

و جای خالـــــــی ات را با خاطرات با تو بودن پر کنـــــــم.

انتهای گریه...


همیشه به انتهای گریه که می رسم
صدای ساده ی فروغ از نهایت شب را می شنوم
صدای غروب غزال ها را
صدای بوق بوق نبودن تو را در تلفن!
آرام تر که شدم
شعری از دفاتر دریا می خوانم
و به انعکاس صدایم در آیینه ی اتاق
خیره می شوم!
در برودت این همه حیرت
کجا مانده ای آخر؟؟؟

مردانگی...

دلم حضور مردانه میخواهد.

نه اینکه مرد باشد!

نه! 
مردانه باشد....
حرفش....قولش....فکرش...نگاهش...قلبش

 

آنقدر مردانه باشد که بتوان تا بی نهایت به او

 

اعتمادکرد...
تکیه کرد!

دلتنگی


من هر روز و هر لحظه نگرانت می شوم که چه می کنی !؟

پنجره ی اتاقم را باز می کنم و فریاد می زنم

تنهاییت برای من …

غصه هایت برای من …

همه بغضها و اشکهایت برای من ...

بخند برایم بخند...

آنقدر بلند...

تا من هم بشنوم صدای خنده هایت را…

صدای همیشه خوب بودنت را

دلم برایت تنگ شده ..

درد ِ من...


دردم این نیست که او عاشق نیست
دردم این نیست که معشوق من از عشق تهی است
دردم این است که با دیدن این سردیها من چرا دل بستم...

تکیه کن...

به من تکیه کن....
من تمام هستی ام را دامنی می کنم تا تو سرت را بر آن بنهی!

دلتنگی


دلتنگی زندانیست که کلیدش در دستان روزهاییست که گذشته اند...
چه سخت است تا ابد زندانی بودن!

اسم ِتو


چه کاغذها که سپیدی دلشان از نام تو سیاه شد!از دل تنگی هایم،
از احساسم،
هزاران هزار صفحه سفید کاغذ سیاه شدند...
کاغذها عاشق شدند...
ولی تو.....!