بَدتَریــن جـ ـای ِ دلتَنـگیــ ـم ،
اونجـ ـاسـت کـ ـه پیشِ خودَم فکـــر میکنــَم
مَنـــو از یـــادش بـــُردهـ !!!
داستان من یکباره به فصل آخر رسیده است!!!
طوری که دلم حال یک عصر جمعه ی بارانی را دارد...
بار اولش که نیست! کار هر روزش است.
هر روز پر از دلتنگی و آشوب.
دلتنگ چه! بخدا که خودم هم نمیدانم!
نمیدانم چه کسی برایم دلتنگی آرزو کرده است...
می شود باران ببارد؟
همین امشب!
قول می دهم فقط
قطره های پاکش را بغل کنم!
و بی هیچ اشکی
دستهایش را بگیرم
قول می دهم
فقط بویش را حس کنم!
اصلا اگر ببارد
فقط از پشت پنجره نگاهش می کنم
قول می دهم برایش شعر نگویم
فقط... می شود؟
امشب.... ؟
خدایا
دلم به اندازه تمام روزهای بارانی تنگ است...
چــ ـه جَنگــــــیـ به راهـ افتــ ـادهـ بین دل و غـُـرور !
دلِ تـــو را میخواهـَـد!
مُدام میگویَد به دنبالَتــ بیایَم
وَ غـــــــ ـُــــــرور
پاهایَم را بَسته
تو نتـــَرس !
جایَتــ امن استــ
قُربانـــیـ این جَنگــ مَنم !
حل شده ام مثل یک معما . . .
راست میگفتی خیلی ساده ام.