اشتباهــــی... !

اشتباهــــی... !

...از عشـــــق که حرف می زنی یاد حبـــــابی می افتم که به تلنگری بند است
اشتباهــــی... !

اشتباهــــی... !

...از عشـــــق که حرف می زنی یاد حبـــــابی می افتم که به تلنگری بند است

حس تکرار نشدنی...


آدم وقـتـی یـه حـس تـکـرار نــشـدنـی رو

بـا یــکـی تـجـربـه مـیـکـنـه ...
دیــگـه اون حــس رو بـا کـس دیـگـه ای
نــمـیـتـونـه تـجـربـه کـنـه !!
بــعـضـی حــس هـا ...
خــاص و نــاب هـسـتـنـد ...
مـثـل بــعـضـی آدم هـا ...!!

آرزو...


شاید قانون دنیا همین است...
تو صاحب آرزویی باشی که شیرینی تعبیرش برای دیگری است.

قصه ی من...


قصه از غلط شروع شد

از یه اشتباه ساده
از یه خنده ای که گم شد
توی بغض بی اراده
دست تو یا دست تقدیر
گاهی ادم بد میاره
غصه از غلط شروع شد
من به تو ربطی نداره
سادگیمو تو شکستی
آینه ها دروغ نمیگن
تو ولی خودت نبودی
خود من بودی خود من
شاکیم اما نه از تو
از خودم لجم گرفته
از خودم که بیشتر از تو منو دست کم گرفته
مات ماتم زده از تو
تا ته قصه شکستم
تو به انتها رسیدی
من چمدونم و بستم
باورم میکنی یا نه؟
نمیدونم نمیدونم....
قصه از غلط شروع شد
اینو تو چشمت میخونم

...


حتی در آستانه ی دروازه های بهشت


از فرط شادی روی بر می گردانم


چون بشنوم که می گویی


« دوستت دارم»


وقتی ...


جایی ...


زمانی...

میروم باور کن...


کوچ من نزدیک است.
دخترک این را گفت
میروم کوه به کوه
میروم دشت به دشت
و تو می اندیشی
که چرا دخترک تنهایت
لحظه ی آخر رفتن
شعری از غم نسرود
دخترک تنها بود
دخترک تنها رفت
دخترک خسته شد از بس که ز غمهایش گفت
او ز غمهایش گفت
و تو خوش خندیدی
و فراموش نمودی
رفتنش نزدیک است
دستت در دست کیست؟
دخترک خوشحال است
دیگر آن پنج انگشت
مثل او تنها نیست
کوچ من نزدیک است
میروم باور کن.

نمی نویسم...!

نمی نویسم …..

چون می دانم هیچ گاه نوشته هایم را نمی خوانی

حرف نمی زنم ….

چون می دانم هیچ گاه حرف هایم را نمی فهمی

نگاهت نمی کنم ……

چون تو اصلاً نگاهم را نمی بینی

صدایت نمی زنم …..

زیرا اشک های من برای تو بی فایده است

فقط می خندم ……

چون تو در هر صورت می گویی من دیوانه ام.