آدم وقـتـی یـه حـس تـکـرار نــشـدنـی رو
بـا یــکـی تـجـربـه مـیـکـنـه ...
قصه از غلط شروع شد
از یه اشتباه ساده
از یه خنده ای که گم شد
توی بغض بی اراده
دست تو یا دست تقدیر
گاهی ادم بد میاره
غصه از غلط شروع شد
من به تو ربطی نداره
سادگیمو تو شکستی
آینه ها دروغ نمیگن
تو ولی خودت نبودی
خود من بودی خود من
شاکیم اما نه از تو
از خودم لجم گرفته
از خودم که بیشتر از تو منو دست کم گرفته
مات ماتم زده از تو
تا ته قصه شکستم
تو به انتها رسیدی
من چمدونم و بستم
باورم میکنی یا نه؟
نمیدونم نمیدونم....
قصه از غلط شروع شد
اینو تو چشمت میخونم
حتی در آستانه ی دروازه های بهشت
از فرط شادی روی بر می گردانم
چون بشنوم که می گویی
« دوستت دارم»
وقتی ...
جایی ...
زمانی...
کوچ من نزدیک است.
دخترک این را گفت
میروم کوه به کوه
میروم دشت به دشت
و تو می اندیشی
که چرا دخترک تنهایت
لحظه ی آخر رفتن
شعری از غم نسرود
دخترک تنها بود
دخترک تنها رفت
دخترک خسته شد از بس که ز غمهایش گفت
او ز غمهایش گفت
و تو خوش خندیدی
و فراموش نمودی
رفتنش نزدیک است
دستت در دست کیست؟
دخترک خوشحال است
دیگر آن پنج انگشت
مثل او تنها نیست
کوچ من نزدیک است
میروم باور کن.