اشتباهــــی... !

اشتباهــــی... !

...از عشـــــق که حرف می زنی یاد حبـــــابی می افتم که به تلنگری بند است
اشتباهــــی... !

اشتباهــــی... !

...از عشـــــق که حرف می زنی یاد حبـــــابی می افتم که به تلنگری بند است

...

پاره های بـاد
تکه ای از بوی تو را
به تقویمی می رسانند
که خطوط این سرزمین را ورق زده است
و من...
برای بوییدن خطی از تو
روز های بسیاری را پاره می کنم...

...

مــن,
ایــن روزهــا...
ســـــرگـــرمـــم
بــه نـــداشـتـــن ِ تــو . . .

...

سر به هوا نیستم
امــــــــــــا...
همیشه چشم به آسمان دارم
حال عجیبی ست
دیدن همان آسمان که
“شاید “تــــــــــــو
دقایقی پیش
به آن نگاه کرده ای…!!!!

...

رهایت میکنم...

رهایت میکنم وقتی داشتنت اسارتیست برای تو

من بیزار از تمام قفسها و بندها

شاید سهم تو آسمان وسیع تریست از آسمان دل من...

پر بگیر و برو...

رهایی از آن توست...

...

نمیدانم چرا چشمانم گاهی بی اختیار خیس
میشوند!
میگویند حساسیت فصلی است.......
آری من به فصل فصل این
دنیای بی تو بودن
حساسم...

باران چشمهایت...

چقدر منصفانه است

من دیوانه چشمانی هشتم که بارانش برای دیگریست...

و نه دل من

و نه چشمان او...

کوتاه نمی آییم...

صداقت...

اردیبهشت هم میگذرد...

و من هنوز هم نمیدانم

جهنم را چه کس ارزانی زمین کرد

ارزانی زمین نه،

ارزانی دردهای من...

من پشت دیوار این جهنم می ایستم

تا شاهد تمام تقلبها باشم

این ماه مقدس می آید...

و من میخواهم بدانم چند نفردیگر تو را

با تقلب به دست می آورند!

و برگه صداقت من هنوز بالاست...

سایه...

..خنده ام میگیرد

دلتنگی هایم را گران خریده ام

و تو چه ارزان اخمهایت را می فروشی

چگونه همیشه کسی در پشت آن پل

که نمیدانم کجاست و نمیدانم کیست

دستهایش را به راحتی از هم میگشاید

و تو را به آغوش میکشد

و من با این همه تنهایی...

میمانم  تنها وبی تو

به تمام دنیا میگویم

تا نیایی

این دل خوشی ها هم ارزانی خودت

سایه اش را پشت سرت دیده ام

برگرد...

بیداری...

چه شوم است جغد بیداری سحرگاه

تو هم که یادت میرود خوابهایم را تسخیر کنی

کسی در زندان گوش،

بیدارباش میدهد

تا یاد آور شود کسی،

آرامش را همیشه از آغوش من دزدیده است...

...

چگونه تو را فراموش کنم

اگر تو را فراموش کنم

باید...

  لحضه هایی را نیز که با تو بوده‌ام...

فراموش کنم

عاشقی را فراموش کنم

باران را...

شهرها و جاده‌ها را...

باید...

دنیا را...

زندگی را...

و خودم را نیز فراموش کنم...

تو با همه‌ چیز درآمیخته‌ای ...