اشتباهــــی... !

اشتباهــــی... !

...از عشـــــق که حرف می زنی یاد حبـــــابی می افتم که به تلنگری بند است
اشتباهــــی... !

اشتباهــــی... !

...از عشـــــق که حرف می زنی یاد حبـــــابی می افتم که به تلنگری بند است

زندگی میکنم ...

زندگی میکنم ... 
حتی اگر بهترین هایم را از دست بدهم!!! 
چون این زندگی کردن است که بهترین های دیگر را برایم میسازد ،
بگذار هر چه از دست میرود برود؛ من آن را میخواهم که 
به التماس آلوده نباشد، حتی زندگی را .

...

بدترین حالت ماجرا این است که طاقتمان تمام شود !

به روی خودمان نیاوریم...

و تا زمان مرگ ادامه دهیم...

خیلی ها این طور زندگی میکنند.

دست انداز کم طاقتی را رد کرده اند...

و افتاده اند توی سرازیری عادت...

...

کسی که قدش به عشق نمیرسه،  غرورتم بذاری زیر پاش...

بازم بهش نمیرسه !

آدمیزاد است دیگر . . .

گاهی یادش می‌رود مواظب خودش باشد . . .

خط می‌افتد روی شیشه‌ء دلش، غصه انبار می‌شود توی دلش . . .

ابر می‌شود، باران می‌شود، سرگردان می شود، گم می شود حتی . . .
چشم باز میکند می بیند قسمتی از خودش جا مانده توی تونل زمان . . .
از یه جایی دیگر خودش نیست . . .
خودت نیستی هیچ چیز سر جای خودش نیست . . .

تو هم آن آدم قبلی نیستی . . .

انگار احساست را توی یکی از همان خانه ها،کوچه ها ،مغازه ها . . .

کنار آدمی که دیروز آشنا بود جا گذاشتی،فکر میکنی گم شدی . . .
اما این خانه،این کوچه،این مغازه،این آدم ها همان آدم های دیروزی اند ،همان 
مغازه و کوچه و خانهء دیروز ;
اما تو دیگر آن آدم دیروز نیستی...
بعضی وقتها آدم با خودش هم غریبگی میکند با خودش هم غریبه می شود ...
گاهی و بدترین حالت وقتیست که توی دالانای خودت گم شوی. . .
بشینی جلوی آینه و زل بزنی به چشمهایت و هی خودت را نگاه کنیُ ونشناسیش . . .
خیابانهای صورتت، کوچه های چشمهایت ،پیچ در پیچای روحت حتی غریبه اند و
همه چیزش ناآشناست، به همه میتوانی دروغ بگویی، مگر آینه، الا خودت . . .

آدم است دیگر . . .


گاهی دلتنگی‌هایش آنقدر زیاد میشود که نسبت به خودش هم بیگانه می شود...


این روز ها

این روزهــــایم به تظاهر می گذرد...
تظاهر به بی تفاوتی،
تظاهر به بی خیـــــالی،
به شادی،
به اینکه دیگــــر هیچ چیز مهم نیست...
اما . . .
چه سخت می کاهد از جانم این نمایش...

باور

این روزها که می گذرد، یک ترانه تلخ، 
قصه ی تنهایی های مرا می سراید!
سمفونی گوش خراشی است!! 
روزهاست پنبه دگر فایده ندارد . . .
باید باور کنم تـَنهــــــایـَم ...!

مجسمه

بیا آخرین شاهکارت را ببین
مجسمه ای با چشمانی باز خیره به دور دست
شاید شرق ، شاید غرب
مبهوت یک شکست
مغلوب یک اتفاق
مصلوب یک عشق
مفعول یک تاوان
خرده هایش را دارد باد می برد
و او فقط خاطراتش را بغل گرفته
بیا آخرین شاهکارت را ببین...
مجسمه ای به نام  "من"

آرامش

دلــم آرامــش می خــواهد
در بـــی دلهـــره تـــرین آغـــوش دنیـــا
...

مانده ام...

مانده ام در مرکز مرداب...

نه گریزی میزند لبخند

نه نگاهی میدهد مرا با اعماق پیوند...

...

! می دونی بعضی روزا دیگـه
نـه خاطــــره 
 نـه بـــــغض 
 نـه اَشکـــــــــــــ 
 هیچ کدوم دردی اَزت دوا نمی کنه... 
می شینی و زل می زنی به یـه گوشـه 
 زانو هاتو بغـــــــــل می کنی 
 و با خودت میگی 
  دیگــــــــــــــه زورمـــــــــــــ نمی رســــــــــــه.....!! 


+کاش میشد گذشته هامو پس بگیرم...