اشتباهــــی... !

اشتباهــــی... !

...از عشـــــق که حرف می زنی یاد حبـــــابی می افتم که به تلنگری بند است
اشتباهــــی... !

اشتباهــــی... !

...از عشـــــق که حرف می زنی یاد حبـــــابی می افتم که به تلنگری بند است

آدمیزاد است دیگر . . .

گاهی یادش می‌رود مواظب خودش باشد . . .

خط می‌افتد روی شیشه‌ء دلش، غصه انبار می‌شود توی دلش . . .

ابر می‌شود، باران می‌شود، سرگردان می شود، گم می شود حتی . . .
چشم باز میکند می بیند قسمتی از خودش جا مانده توی تونل زمان . . .
از یه جایی دیگر خودش نیست . . .
خودت نیستی هیچ چیز سر جای خودش نیست . . .

تو هم آن آدم قبلی نیستی . . .

انگار احساست را توی یکی از همان خانه ها،کوچه ها ،مغازه ها . . .

کنار آدمی که دیروز آشنا بود جا گذاشتی،فکر میکنی گم شدی . . .
اما این خانه،این کوچه،این مغازه،این آدم ها همان آدم های دیروزی اند ،همان 
مغازه و کوچه و خانهء دیروز ;
اما تو دیگر آن آدم دیروز نیستی...
بعضی وقتها آدم با خودش هم غریبگی میکند با خودش هم غریبه می شود ...
گاهی و بدترین حالت وقتیست که توی دالانای خودت گم شوی. . .
بشینی جلوی آینه و زل بزنی به چشمهایت و هی خودت را نگاه کنیُ ونشناسیش . . .
خیابانهای صورتت، کوچه های چشمهایت ،پیچ در پیچای روحت حتی غریبه اند و
همه چیزش ناآشناست، به همه میتوانی دروغ بگویی، مگر آینه، الا خودت . . .

آدم است دیگر . . .


گاهی دلتنگی‌هایش آنقدر زیاد میشود که نسبت به خودش هم بیگانه می شود...


این روز ها

این روزهــــایم به تظاهر می گذرد...
تظاهر به بی تفاوتی،
تظاهر به بی خیـــــالی،
به شادی،
به اینکه دیگــــر هیچ چیز مهم نیست...
اما . . .
چه سخت می کاهد از جانم این نمایش...

چرا فراموش نمی شوی ؟

ای تبلورِ تصوراتِ پوچِ من!

ای شیرینی ِ  حقیقتی که تلخ و دروغین بود!

ای خاطره ی چون دود،

رویایی ِ من!

ای فراموشی ِ مطلق، 

رهایی...!

ای که دستان تو انتهای زمین،

آغاز پرواز ِ  آسمان بود!

ای که در دستانت ماند و مُرد همه ی شورها، عشق ها!

ای قله ی بلند فتح شده، 

که تو را سخت فرو افتادم!


ای اولین!

ای آخرین!

...

چرا؟

چرا گم نمی شوی در فراموشیِ من؟!

آن روز

 آن روز

بــارن می آمد

مـــن

دستم را چـتــر ِ ســرت کــردم

وقــتـــی

دلتنگـــی هایـــم ، یـکـی یـکـی

از بین دستهایم و دلم در آب مـی ریـخـتـنـد

تـازه فـهمیـده بـودی

که چـقـدر دوسـتــت دارم

کــاش... هــرگــز

باران بــنـــد نمی آمـــد...

ماندن و نماندن

میان ماندن و نماندن
فاصله تنها یک حرف ساده بود
از قول من
به باران بی امان بگو :
دل اگر دل باشد ،
آب از آسیاب علاقه اش نمی افتد...

بی خبری

"بی خبری" بی پایان ترین خبری است که از تو میرسد این روزها !

نمیــآیی ؟

صَف می کشــند دلتنگی های مَن ...
چو دانه های تسبیــح ِ به نَخ کشیــده شُده...
چقــَدر بگـردانَم دانــه ها را
تا تـــو بیایی ؟!

تو را هدیه میدهم...

من تو را سخاوتمندانه به کسی هدیه می دهم
که از من عاشقتر باشد و از من برای تو مهربانتر.
من تو را به کسی هدیه می دهم
که صدای تو را از هزار فرسخ راه دور ، در خشم ، در مهربانی
در دلتنگی...  در هزار همهمه دنیا ، یکه و تنها بشناسد
من تو را سخاوتمندانه به کسی هدیه می دهم
که راز آفتابگردان و تمام سخاوتهای عاشقانه این دل معصوم را بداند.
او باید از رنگین کمان چشمان توبفهمد
که امروز هوای دلت آفتابی است،
یا آن دلی که من برایش می میرم سرد و بارانی است.
ای بهانه زنده بودنم...
تو را سخاوتمندانه به کسی هدیه می دهم
که قلبش بعد از هزار بار دیدن تو باز هم به دیوانگی و بی پروایی اولین نگاه من بتپد
آیا کسی پیدا خواهد شد؟ از من عاشق تر و از من برای تو مهربان تر!
تو را سخاوتمندانه با دنیایی حسرت خواهم بخشید.
و او را که از من عاشق تر است هزار بار خواهم بوسید ...

مبارک

بی تابی نمیکنی...     
بی قراری نمیکنم...         
فراموشیمان مبــــــارک .

باور

این روزها که می گذرد، یک ترانه تلخ، 
قصه ی تنهایی های مرا می سراید!
سمفونی گوش خراشی است!! 
روزهاست پنبه دگر فایده ندارد . . .
باید باور کنم تـَنهــــــایـَم ...!